هستی نیک صفتی - همه ما در روزهایی از زندگیمان به هر دلیلی خسته و بیحوصله هستیم و دلمان میخواهد کمی استراحت کنیم. در اینطور وقتها معلوم است که اتاقمان مانند همیشه مرتب و منظم نیست. اما صبر کنید ببینم!
شما که از آن دسته بچههایی نیستید که همیشه خستهاند و فقط به خوردن و خوابیدن و بازی و تفریح وقت میگذرانند و اگر کسی بخواهد به اتاقشان وارد شود، باید حتما یک پل روگذر درست کند تا وسیلهها زیر پایش نیاید و نشکند!
اسم من مهدیاره. امسال قراره برم کلاس دوم. نمیدونم برای شما هم مشکله یا نه، اما من با اینکه خودم نمیخواستم، اتاقم همیشه بههمریخته و نامنظم بود.
راستش اول این بههمریختگی و نامرتبی برام چیز خاصی نبود ها! فقط مامانم هی به من تذکر میداد و بعضی اوقات هم خودش دفتر نقاشی و کتاب داستانام و اسباببازیهام رو جمع میکرد، اما یک روز اتفاقی افتاد که...
یک روز که از بازی فوتبال خسته و کوفته اومدم خونه و مانند همیشه لباسام رو هم عوض نکردم و با همون لباس ورزشیهام پریدم روی تختخوابم، دوستم زنگ زد و گفت که فردا میخواد بیاد خونهمون تا کتاب داستانی رو که بهم امانت داده بود که بخونم رو پس بگیره.
ای وای! اتاقم خیلی بههمریخته بود. چی کار می تونستم بکنم؟
چی کار بکنم، چی کار نکنم؛ رفتم پیش مامانجونم و ماجرا رو بهش گفتم. مامان گفت: پسرم، برای همینه که همیشه میگم اتاقت رو جمعوجور کن و یهکم مرتب باش. اما الان نگران نباش، با دوستت صحبت کن که پسفردا بیاد کتابش رو بگیره.
حالا تو هم برو اتاقت رو مرتب کن.
رفتم به دوستم زنگ بزنم که بگم میشه فردا نیاد؟ اما جواب نداد. وای اینجا که اتاق نیست، شهر شلوغپلوغه. تصمیمم رو گرفته بودم. سخت بود اما شروع کردم به جمعکردن. فکر کنم آخر شب، کار اتاقم تموم شد.
بعد اون همه کار اونقدر خسته بودم که سریع خوابم برد. فکر میکنید چی شد؟ توی خواب دوباره مامان اومد و گفت: وای! نرفتی مسواک بزنی؟!
به حرفای مامانجونم فکر کردم، دیدم راست میگه. باید آدم منظمی باشم، حتی وقتی خیلی خستهام، چون این نظم و انضباط به خودم کمک میکنه.